هوم، سوییت هوم !

ساخت وبلاگ
دیشب کم و بیش تونستم بخوابم. نصف شب یکی دو بار از درد بیدار شدم اما اونقدر شدید نبود که نتونم تحمل کنم و چند دقیقه بعدش دوباره خوابم برد. ولی ساعت شش و نیم صبح، انگار یهو یه سیخ فرو کردن از زیر گلوم تا شقیقه ام! درد گفت: خواب کافیه نگین خانوم، تنبلی رو بذار کنار و دیگه پاشو! خلاصه پاشدم شروع کردم تو هال قدم زدن و به درد بد و بیراه گفتن! همه خواب بودن و نمیشد سرم رو به کاری گرم کنم؛ سر و صدا میشد. بعد همینطور که قدم میزدم، فکر کردم به درد. فکر کردم که اصلاً چی میشه درد به سراغ آدما میاد؟ خیلی فکر کردم و یهو به یه نتیجه درخشان رسیدم! البتّه نمیدونم چقدر درست باشه. به این نتیجه رسیدم که گاهی خدا یه درد به آدم میده که سرش گرم بشه و دردهای بزرگتر رو فراموش کنه. به همین سادگی! نظر موافق(!) شما چیه دوستان؟پ.ن: چقدر خوبه وبلاگ هست، چقدر خوبه شماها هستین. مادربزرگ پدریم همیشه این بیت رو میخوند:مرا در روز محنت یار باید / وگرنه روز شادی، یار بسیار ..ممنون که هستین دوستان. خیلی ممنونم ازتون مجدداً پ.ن! : این پست 1111 هٌمین پست وبلاگمه! به فال نیک میگیرم که ایشالا دردم زودتر خوب بشه. هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 98 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 16:50

بنام خدا .. سلام .. امروز چهارشنبه ست، بیست و سوم فروردین. همسایه واحد بغلی دارن اسباب کشی میکنن. آقای "ح" و خانواده اش. خانمش و دو تا پسرهاش. هفده سال قبل یعنی شهریور سال هشتاد و پنج، با هم همسایه شدیم. یادش بخیر، اون موقع بچه هامون کوچیک بودن. علی ِ من ده سالش بود فقط. دقیق بخوام بگم نٌه سال و نیمش بود. اونها هم دو تا پسر داشتن. یکی از پسرها اون موقع هفت هشت سالش بود. اسمش علیرضا ست. اون یکی هم ده یازده سالش بود. تابستون بود که همسایه شدیم. بچه ها خیلی زود با هم دوست شدن. دنیای شیرین بچّگی. هر روز عصر علیرضا میومد دنبال علی، با هم میرفتن تو حیاط بازی میکردن. یادمه بالای یه درخت بزرگ وسط باغچه، خونه درختی ساخته بودن. باورم نمیشه هفده سال گذشته. به چشم بر هم زدنی. دلم براشون تنگ میشه. ظاهراً خانواده ای که قراره بیاد سر جاشون، یه زن و شوهر جوون هستن با دو تا دختر کوچولوی دبستانی. شاید یه روزی بیام تو این وبلاگ بنویسم یادش بخیر وقتی همسایه واحد بغلی اومدن اینجا، دخترا دبستانی بودن، الان دانشگاهی هستن. البته اگه زنده باشم!صبح کلّی تو هال راه رفتم و به صدای اسباب بردنشون گوش کردم. و به تمام این سالهایی که همسایه دیوار به دیوار بودیم فکر کردم. به همه خاطرات مشترکمون. کلی راه رفتم و فکر کردم. یهو درد دندون اومد سراغم اما بهش گفتم برو گم شو ها ! اصلاً حوصله تو ندارم! عین این فیلمای خارجی که به طرف میگن: هی تو! اینجا کسی از بودنت خوشحال نیست، برو گم شو. و طرف دمش رو میذاره رو کولش و میره! باورتون میشه درد بعد از چند ثانیه رفت؟! چه درد فهیمی. بعد رفتم تو آشپزخونه عدس گذاشتم بپزه که دمپخت درست کنم. برای نهار بعضی ها، افطار بعضی ها و شام بعضی ها. یادم به عاطفه گلی افتاد و لبخند زدم. آشپ هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 195 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 16:50

من عادت دارم گاهی به آرشیو وبلاگم سر میزنم، مطالب قدیمی و بخصوص کامنت دوستان رو میخونم و یاد ایّام میکنم. رسیدم به این پست. وای که چه حوصله ای داشتم برای نوشتن. و دوستان عجب حوصله ای برای کامنت دادن.

واقعاً که هرچه آید سال نو، گوییم دریغ از پارسال...

هوم، سوییت هوم !...
ما را در سایت هوم، سوییت هوم ! دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : parisima بازدید : 187 تاريخ : دوشنبه 28 فروردين 1402 ساعت: 16:50